••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

 یه روز بهلول میره تو شهر می بینه هیچکی تو شهر نیست.میره کاخ شاه که ببینه چه خبره؟ از باغبون می پرسه: شاه کجاست؟باغبون میگه: مردمو جمع کرده رفتن دعا کنن که بارون بیاد!بهلول بهش میگه: چرا باغو آب نمیدی؟!باغبون میگه به تو چه؟ مگه تو فضولی؟ من باغبونم خودم کارمو بلدم میدونم کی باغو آب بدم!بهلولم میگه: پس برو به شاه بگو خدا خودش باغبونه!! می دونه کی باغشو آب بده. شما فضولی تو کارش نکن!دعای باران

+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بهلول,دعای باران,باغبان, ساعت 14:3 توسط آزاده یاسینی